از زبان سم(پری جنگل):
توی جنگل پرواز میکردم.همه جا آروم و ساکت بود.حس خوبی داشت اما....یکم زیادی ساکت و پوچ بنظر میرسید.
داشتم از سکوت لذت میبردم که صدای گریه بچه ای رو شنیدم.نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم و به سمت صدا پرواز کردم.
روی زمین بچه کوچیکی رو دیدم که روی زمین لای یه پارچه کهنه و ساده رها شده بود.سریع به سمتش رفتم
"خدای من !کی اینجا رهات کرده کوچولو؟"
سریع توی بغلم گرفتمش و دیدم کنار پارچه یه تیکه کاغذه
"کلارا"
پس اسمش کلارا بود.معلوم بود که کسی برای بردنش قرار نیست بیاد.بچه رو در آغوش گرفتم و به سمت کلبم پرواز کردم.بچه از رد شدن باد از بدنش گویا خوشش اومده بود و مدام میخندید.خنده هاش خیلی قشنگ بودن و من سریع تر پرواز کردم.
وقتی به کلبم رسیدم سریع در رو باز کردم و بچه رو روی تختم گذاشتم.گشنه بنظر میرسید
"کی دلش یه غذای آدمیزادی بدمزه میخواااد؟"
داشتم با یه بچه که حدودا میخورد 3 روزه به دنیا اومده حرف میزدم.خل شده بودم!
سریع دست به کار شدم و دیدم توی کلبم هیچی جز چند تا معجون و گل و گیاه ندارم.
نمیتونستم به یه بچه 3 روزه گیاه بدم بخوره که!
از کلبم رفتم بیرون تا بتونم غذا پیدا کنم که یادم افتاد باید به بچه شیر بدم.از جنگل رفتم بیرون و رفتم به سمت یه روستا که بنظر میرسید گاو و گوسفند دارن.یه مزرعه خالی از آدم پیدا کردم و سمت یه گاو رفتم.چون حالم از این کار بهم میخورد از راه دور با استفاده از جادوم برای بچه توی سطل شیر دوشیدم و بین پاهام گرفتم و پرواز کردم سمت کلبه.در رو باز کردم و دیدم بچه خوابه
"چقدر توی خواب قشنگی بچه کوچولو!"
زیر لب با خودم حرف میزدم و به ارومی بیدارش کردم.توی بغلم گرفتم و با یکی از سرنگ های مربوط به معجون سازیم که تمیز و دست نخورده بود بهش شیر دادم و .....