رمان زهر ابی

رمان زهر ابی به قلم ارتمیس" رمان ژانر عاشقانه|افسانه ای هست. درباره دختری به اسم کلارا هستش که وقتی به دنیا میاد مادرش میمیره و پدرش که شاه بوده رهاش میکنه و.

نیازمند نویسنده:|
19:58 1403/06/13 | آرتمیس|artemis"

عام والا شرایط خاصی ندارم خودم سه شنبه و جمعه ها فعالیت میکنم ترجیحا تو روزای دیگه هفته فعالیت کن

توی یکی از اپ های روبیکا\بله\مسیج\ایگپ باهام در ارتباط باشه یا همینجا حرف بزنیم

ترجیحا سنت بین 13 تا 17 سال باشه

توی تایم مدرسه درک میکنم اگه فعالیت کم شه اوکیه.

بتونه رمان بنویسه و قلمش خوب باشه:)

اگه خواستید درخواست بدید

رمان زهر آبی پارت 4
11:45 1403/06/21 | آرتمیس|artemis"

از زبان سم(پری جنگل):

بعد از اینکه به کلارا شیر دادم اون رو خوابوندم و فهمیدم نصف روزم رو صرف اون بچه کرده بودم!

بعد از مدتی متوجه گشنگی شدید بدنم شدم و توی خونه دنبال گیاه مورد علاقم سپاسفیک(sepasfic) گشتم و برای خودم یه غذای خوب درست کردم و بعد رفتم سراغ معجون هام.

امروز بالای 3 تا مشتری داشتم و باید معجون هاشون رو تحویل میدادم.!

اول از همه باید برای مشتری مورد علاقم سامانتا یه معجون عشق درست میکردم چون برای بار هزارم فکر میکرد عاشق شده!حقیقتا این توهم عاشقی اون به کار و کاسبی من خیلی کمک میکرد و من جلوشو نمیگرفتم!میدونم شاید فکر کنید بدجنسم اما بدتر از مشتری بعدیم نیستم!

مشتری دومم گرگ(greg) ازم خواسته بود یه معجون درست کنم که بتونه باهاش به مدت 24 ساعت شبیه ادم ها بشه تا بره و ادم هایی که اذیتش میکردن رو بکشه.شاید با خودتون بگید باید جلوشو بگیرم ولی کاری از دست من بر نمیاد و من باید به نظر مشتریام احترام بزارم!

باورش سخته اما مشتری سومم یه ادمه!یه پیرزن گوگولی و مهربون که توی یه کلبه درست شبیه من کمی دورتر از جاده اصلی و اوایل جنگل زندگی میکنه و ازم خواسته بود یه معجون بسازم که بتونه حال سگش رو که چند ماهی هست که مریضه رو خوب کنه.حقیقتا مشتری سومم الویتمه!

دست به کار میشم. سرنگ ها و معجون ها رو باهم قاطی میکردم.رنگ ها و بوهای جدید منو ذوق زده میکرد......

رمان زهر ابی پارت 3
17:53 1403/06/15 | آرتمیس|artemis"

از زبان سم(پری جنگل):

توی جنگل پرواز میکردم.همه جا آروم و ساکت بود.حس خوبی داشت اما....یکم زیادی ساکت و پوچ بنظر میرسید.

داشتم از سکوت لذت میبردم که صدای گریه بچه ای رو شنیدم.نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم و به سمت صدا پرواز کردم.

روی زمین بچه کوچیکی رو دیدم که روی زمین لای یه پارچه کهنه و ساده رها شده بود.سریع به سمتش رفتم

"خدای من !کی اینجا رهات کرده کوچولو؟"

سریع توی بغلم گرفتمش و دیدم کنار پارچه یه تیکه کاغذه

"کلارا"

پس اسمش کلارا بود.معلوم بود که کسی برای بردنش قرار نیست بیاد.بچه رو در آغوش گرفتم و به سمت کلبم پرواز کردم.بچه از رد شدن باد از بدنش گویا خوشش اومده بود و مدام میخندید.خنده هاش خیلی قشنگ بودن و من سریع تر پرواز کردم.

وقتی به کلبم رسیدم سریع در رو باز کردم و بچه رو روی تختم گذاشتم.گشنه بنظر میرسید

"کی دلش یه غذای آدمیزادی بدمزه میخواااد؟"

داشتم با یه بچه که حدودا میخورد 3 روزه به دنیا اومده حرف میزدم.خل شده بودم!

سریع دست به کار شدم و دیدم توی کلبم هیچی جز چند تا معجون و گل و گیاه ندارم.

نمیتونستم به یه بچه 3 روزه گیاه بدم بخوره که!

از کلبم رفتم بیرون تا بتونم غذا پیدا کنم که یادم افتاد باید به بچه شیر بدم.از جنگل رفتم بیرون و رفتم به سمت یه روستا که بنظر میرسید گاو و گوسفند دارن.یه مزرعه خالی از آدم پیدا کردم و سمت یه گاو رفتم.چون حالم از این کار بهم میخورد از راه دور با استفاده از جادوم برای بچه توی سطل شیر دوشیدم و بین پاهام گرفتم و پرواز کردم سمت کلبه.در رو باز کردم و دیدم بچه خوابه

"چقدر توی خواب قشنگی بچه کوچولو!"

زیر لب با خودم حرف میزدم و به ارومی بیدارش کردم.توی بغلم گرفتم و با یکی از سرنگ های مربوط به معجون سازیم که تمیز و دست نخورده بود بهش شیر دادم و .....

 

رمان زهر ابی پارت 2
17:39 1403/06/13 | آرتمیس|artemis"

 بعد از اتمام مراسم المیرا تصمیمی وحشتناک از روی نفرت گرفتم.به سمت اتاق اون تیکه نحس رفتم و به قابله گفتم:مرخصی برو.قابله با دستای لرزون در اتاق رو باز کرد و به بیرون رفت.اون لعنتی رو برداشتم و گفتم:حالا تو یه اسم میخوای.اومم.خب من از نور و روشنایی بدم میاد و عاشق تاریکیم پس اسمت میشه کلارا.هه

اسمش رو روی یه نامه نوشتم و پشت شنلم پنهونش کردم.از روح المیرا عذر خواهی کردم و به سمت جنگل راه افتادم.بعد از 20 دقیقه به جنگل رسیدم و اون رو روی چمن ها پرت کردم و رفتم.حتی یه قطره اشک هم نریختم.سر راه به منزل دو روستا نشین که میدونستم تازه یه فرزند دختر دارن رفتم.با پول زیاد راضیشون کردم که دخترشون رو بدن به من و 10 دقیقه دیگه وارد بشن و بگن که این بچه مال من نیست و المیرا به من خیانت کرده.اون بچه رو گرفتم و به قصر بردم.سپس مدتی صبر کردم تا روستا نشینان اومدن.طبق گفتم فقط پدر بچه اومده بود.جلوی تمام اعضای قلعه گفت:این بچه فرزند من و المیراست.اگر دقت کنید اون چشمان کشیده داره و روی دست چپش یه نشونه ماه گرفتگی داره.همه به کودک نگاه کردند.گفته های مرد درست بود.فرزند رو با حالت ناراحتی نمایشی به روستا نشین دادم و سپس گفتم تمام وسایل فرزند رو به خونه اون ها ببرن.سپس به تخت خوابم رفتم و با ارامش خوابیدم

رمان زهر آبی پارت 1
17:23 1403/06/13 | آرتمیس|artemis"

از زبان پدر:

امروز بزرگ ترین روز زندگی من و المیرا بود.هنگامی که المیرا توی اتاق جیغ میزد من دعا میکردم.برای سلامتی بچه زیبامون.چند لحظه بعد صدای جیغ المیرا قطع شد و صدای گریه نوزادی توی اتاق پیچید.

قابله بچه رو لای پارچه ای پیچید و گفت:دخترتون سالمه اما....

چند قطره اشک روی صورتش ریخت و با صدایی لرزون گفت:ملکه رو از دست دادیم.

حس کردم اشتباه شنیدم و این یه دروغه.بچه رو به سمت دایه پرت کردم و به سمت جسد زنم رفتم.

چندین بار تکونش دادم و صداش کردم.ازش التماس کردم ولی چشماش رو باز نکرد.حس نفرت از سوی اون بچه بهم تزریق شد.اون لعنتی زن من ملکه این کشور رو کشت.دستور دادم جسد المیرا رو به کلیسا ببرند تا با آب مقدس اونو تطهیر کنند و توی تابوتی از جنس سنگ مرمر بزارند.تمام قلعه را سیه پوش کنند و آینه هارا بپوشانند.قابله گفت:سرورم دخترتان..

پریدم وسط حرفش و داد زدم:اون دختر من نیست!اون قاتل زن منه.

قابله ترسیده معذرت خواهی کرد و اون تیکه نحس رو به اتاقش برد.

همراه جسد المیرا به کلیسا رفتم و خودم با آب مقدس تطهیرش کردم و جسد سفید پوشش ر بوسیدم و داخل تابوتی از جنس سنگ مرمر گذاشتم و سفارش قبری تمام سنگ از جنس الماس سیاه را دادم.

تابوت را برای سوگواری به قصر بردم و تمام اهالی و کارکنان قصر به نشانه احترام با لباس های تمام مشکی زانو زدند.تابوت رو در وسط قصر قرار دادم و به کشیش گفتم مراسم را شروع کند.

صدای گریه وحشتناکی مراسم زنم رو بهم زد!رو کردم سمت قابله و دیدم اون تیکه نحس داره گریه میکنه.سمتشون رفتم و با محکم ترین توانم کوبیدم توی دهن بچه و قابله و داد زدم:خفه کن اون تیکه نحس رو!قابله ترسیده و گریان به سمت طبقات بالا رفت.به کشیش دستور دادم دوباره شروع کند و همه به دعا خواندن مشغول شدیم...

درباره

رمان زهر ابی داره نوشته میشه صبور باشید:)

هفتگی جمعه و سه شنبه پارت میزارم

حمایت فراموش نشه قشنگام:)"

قدرت گرفته از بلاگیکس ©