رمان زهر ابی

رمان زهر ابی به قلم ارتمیس" رمان ژانر عاشقانه|افسانه ای هست. درباره دختری به اسم کلارا هستش که وقتی به دنیا میاد مادرش میمیره و پدرش که شاه بوده رهاش میکنه و.

رمان زهر ابی پارت 3
17:53 1403/06/15 | آرتمیس|artemis"

از زبان سم(پری جنگل):

توی جنگل پرواز میکردم.همه جا آروم و ساکت بود.حس خوبی داشت اما....یکم زیادی ساکت و پوچ بنظر میرسید.

داشتم از سکوت لذت میبردم که صدای گریه بچه ای رو شنیدم.نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم و به سمت صدا پرواز کردم.

روی زمین بچه کوچیکی رو دیدم که روی زمین لای یه پارچه کهنه و ساده رها شده بود.سریع به سمتش رفتم

"خدای من !کی اینجا رهات کرده کوچولو؟"

سریع توی بغلم گرفتمش و دیدم کنار پارچه یه تیکه کاغذه

"کلارا"

پس اسمش کلارا بود.معلوم بود که کسی برای بردنش قرار نیست بیاد.بچه رو در آغوش گرفتم و به سمت کلبم پرواز کردم.بچه از رد شدن باد از بدنش گویا خوشش اومده بود و مدام میخندید.خنده هاش خیلی قشنگ بودن و من سریع تر پرواز کردم.

وقتی به کلبم رسیدم سریع در رو باز کردم و بچه رو روی تختم گذاشتم.گشنه بنظر میرسید

"کی دلش یه غذای آدمیزادی بدمزه میخواااد؟"

داشتم با یه بچه که حدودا میخورد 3 روزه به دنیا اومده حرف میزدم.خل شده بودم!

سریع دست به کار شدم و دیدم توی کلبم هیچی جز چند تا معجون و گل و گیاه ندارم.

نمیتونستم به یه بچه 3 روزه گیاه بدم بخوره که!

از کلبم رفتم بیرون تا بتونم غذا پیدا کنم که یادم افتاد باید به بچه شیر بدم.از جنگل رفتم بیرون و رفتم به سمت یه روستا که بنظر میرسید گاو و گوسفند دارن.یه مزرعه خالی از آدم پیدا کردم و سمت یه گاو رفتم.چون حالم از این کار بهم میخورد از راه دور با استفاده از جادوم برای بچه توی سطل شیر دوشیدم و بین پاهام گرفتم و پرواز کردم سمت کلبه.در رو باز کردم و دیدم بچه خوابه

"چقدر توی خواب قشنگی بچه کوچولو!"

زیر لب با خودم حرف میزدم و به ارومی بیدارش کردم.توی بغلم گرفتم و با یکی از سرنگ های مربوط به معجون سازیم که تمیز و دست نخورده بود بهش شیر دادم و .....

 

درباره

رمان زهر ابی داره نوشته میشه صبور باشید:)

هفتگی جمعه و سه شنبه پارت میزارم

حمایت فراموش نشه قشنگام:)"

قدرت گرفته از بلاگیکس ©