بعد از اتمام مراسم المیرا تصمیمی وحشتناک از روی نفرت گرفتم.به سمت اتاق اون تیکه نحس رفتم و به قابله گفتم:مرخصی برو.قابله با دستای لرزون در اتاق رو باز کرد و به بیرون رفت.اون لعنتی رو برداشتم و گفتم:حالا تو یه اسم میخوای.اومم.خب من از نور و روشنایی بدم میاد و عاشق تاریکیم پس اسمت میشه کلارا.هه
اسمش رو روی یه نامه نوشتم و پشت شنلم پنهونش کردم.از روح المیرا عذر خواهی کردم و به سمت جنگل راه افتادم.بعد از 20 دقیقه به جنگل رسیدم و اون رو روی چمن ها پرت کردم و رفتم.حتی یه قطره اشک هم نریختم.سر راه به منزل دو روستا نشین که میدونستم تازه یه فرزند دختر دارن رفتم.با پول زیاد راضیشون کردم که دخترشون رو بدن به من و 10 دقیقه دیگه وارد بشن و بگن که این بچه مال من نیست و المیرا به من خیانت کرده.اون بچه رو گرفتم و به قصر بردم.سپس مدتی صبر کردم تا روستا نشینان اومدن.طبق گفتم فقط پدر بچه اومده بود.جلوی تمام اعضای قلعه گفت:این بچه فرزند من و المیراست.اگر دقت کنید اون چشمان کشیده داره و روی دست چپش یه نشونه ماه گرفتگی داره.همه به کودک نگاه کردند.گفته های مرد درست بود.فرزند رو با حالت ناراحتی نمایشی به روستا نشین دادم و سپس گفتم تمام وسایل فرزند رو به خونه اون ها ببرن.سپس به تخت خوابم رفتم و با ارامش خوابیدم